همه چیز از بوی آلو های سوخته شروع شد ..
روی سرامیک های سرد زاویه ی شرقی خانه دراز می کشم ،
سرمایش تا خود ِ مغز استخوانم نفوذ می کند ،
نزدیکی صبح است ، صدای کبوتر ها توی ِ حیاط میپیچد ،
سمفونی خوبی شده با نت هایی کاملا طبیعی ،
باد ملایمی از لا به لای تور ِ سیمی پنجره جا خوش می کند لای موهایم ،
به هم میریزدَش ، آشفته می شوند ..
خودم را کش و قوس می دهم و یک نفس عمیق میشکم ،
بوی ِ آلوچه های پهن شده جلوی آفتاب که با مسیر باد از حیاط آمده می پیچد توی ریه هایم ،
بوی ترش و شیرین آلوچه های آفتاب زده ، می روم تا نگاهشان کنم ؛
لب خند میزنم ، آفتاب سوخته و چروکیده شده اند ، یک برنزه ی کامل ..
آسمان صاف و آبی ست ، خبری از توده ابر های پفکی سفید هم نیست ،
توی قاب پنجره چند کبوتر تیره به دنبال ِ هم ؛ ریتم خاصی از بال زدن را تکرار می کنند ،
فرودشان روی پشت بام همسایه هاست !
یک بار دیگر بوی آلوچه های ِ ترش را نفس می کشم ؛
تلفن زنگ می خورد ، جواب می دهم ، از ما دورند ، دلم برایشان تنگ شده ،
هنوز مثل بچه گی "شین" را خوب تلفظ نمی کنم ،
بعد از تمام شدن مکالمه لب خند می زنم ،
توی ِ آسمان رد سفید یک موشک جا مانده ،
از همان هایی که در آرزوهای ِ کودکی من هدایت گرَش بودم ..
+ وقتی ساکت می شوم یعنی که خوب نیستم ،
وقتی کم حرف می شوم یعنی خوب نیستم !
و وقتی توی پست ها لب خند میزنم یعنی حال من خوب است ،
یعنی همه تان را دوست دارم *:)
نظرات شما عزیزان: